کد مطلب:235179 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:342

کاروان عید
چشم انداز ابرهایی كه از آسمان مرو می گذرند آشنا و مأنوس گشته است و دیگر كسی به آن پاره ابرهای سپیدی كه امواج آسمان را همچون كشتی هایی سرگردان درمی نوردند، چشم امید نمی بندد.

مردم و به ویژه كشاورزان سالمند، آهسته از قحطی روی داده در روزگاری دوردست، در گوش هم نجوا می كردند... خشكسالی ای كه آرامش و امید را از آنان ربوده بود. شب ها بر گرد آتش گرد می آمدند و در شب نشینی خویش می گفتند كه آسمان، نعمت آب را از آنان دریغ داشته است و نگرانی و هراس از شبح گرسنگی از چشمانشان می بارید و جوانان نیز كامیاب تر از سالخوردگان نبودند... مسأله، جدی به نظر می رسید... بلكه خراسان و تمامی مزارع و رودهایش به شكلی جدی و سرنوشت ساز با آنچه كه ابرها فرومی باریدند ارتباط پیدا كرده بود. اخباری كه از اصفهان و ری رسیده بود آنان را بر آن داشت كه به شكل جدی در اندیشه ی آینده باشند. در آن فضای سراسر حزن و اندوه، عید قربان فرارسید.



[ صفحه 170]



شب عید قربان، مأمون نزد امام آمد و از او درخواست كرد كه نماز عید را به همراه مردم برگزار نماید... امام پیرامون توافقات خویش با او به خلیفه تذكر داد... با این مفاد كه در امور دولتی دخالتی نداشته باشد: - تو می دانی، چه شروطی میان من و تو وجود دارد! - درست است! ولی من با این كار می خواهم این مسأله را در دل های عموم مردم و سپاهیان نهادینه كنم. - آیا این كار، این شرط را نقض نمی كند. - به جانم سوگند، نه! امام اندكی دم فروبست و سپس فرمود: - اگر چاره و گریزی نیست، من برای اقامه ی نماز عید همانند جدم رسول خدا و پدرم علی ابن ابی طالب خارج خواهم شد. - هرگونه كه می خواهید خارج شوید. خبر در مرو پیچید و فرماندهان ارتش، مأموریت تأمین امنیت را برعهده گرفتند. مأمون از شركت دادن امام در این مراسم، قصد داشت او را مردی حكومتی و دولتمرد جلوه دهد و شاید مظاهر ابهت و شكوه، امام را بفریبد و او را بر زمین بزند! او هدف دیگری نیز داشت و آن اینكه ظاهر شدن او را همزمان با خشكسالی و گرسنگی ای جلوه دهد كه سایه ی بیم خویش را به ویژه بر سر مردم افكنده بود و برخی از غرض ورزان نیز سم خویش را ریختند و چنین شایع كردند كه عدم ریزش باران به علت گماردن امام رضا (علیه السلام) به منصب ولایتعهدی است.



[ صفحه 171]



خورشید بردمید و گوشه ای از آن قرص نورانی كه همچون شمش طلا به نظر می رسید، نمایان شد و سپاهیان در برابر خانه ی امام تجمع كردند تا كاروان همراه او را تا محل اقامه ی نماز عید در هوای آزاد همراهی نمایند. پشت بام های مشرف و نزدیك منزل امام آكنده از مردمی بود كه چشم انتظار طلعت زیبای امام بودند. مردی كه میراث پیامبران را بر دوش می كشید، غسل كرده بود و قطرات آب بر فراز پیشانی نورانیش می درخشید و پوشیدن جامه ی سپیدی به رنگ كبوتران صلح نورانیت او را كامل كرده بود... او دستار سپیدی بر سر بسته بود كه یك طرف آن را بر روی سینه و طرف دیگر را میان شانه هایش رها ساخته بود و از دوستدارانش نیز خواسته بود كه چنین كنند و به هنگام خروج از منزل برای اقامه ی نماز از حركات او پیروی نمایند. عصایی در دست گرفت و پابرهنه منزل را ترك كرد... همگان با دیدن طلعت گشاده و زیبایش شوكه شدند... جامه ای سپید و كوتاه و به دنبال او اطرافیانی كه همچون او لباس بر تن كرده بودند! امام در آستانه ی در ایستاد و در حالی كه به آسمان نیلگون می نگریست، فریاد برآورد: - الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر علی ما هدانا، الله اكبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام و الحمدلله علی ما أبلانا و مردان نیز به دنبال او این كلمات مقدس را تكرار می كردند. آن كاروان عجیب، مسیر خویش را از میان دو صف طولانی از سربازان



[ صفحه 172]



می پیمود. امام ده گام برداشته بود كه توقف كرد تا كلمات حمد و ثنای پروردگار جهانیان را بر زبان جاری سازد. توده های مردم، كلمات تكبیر را تكرار می كردند و فرماندهان و سپاهیان نیز خود را از فراز مركب های خویش پرتاب كردند و خوشحال ترین آنان كسی بود كه چاقویی داشت تا بند كفش هایش را پاره كند و پابرهنه گردد. كسی راز گریه... راز اشك ها را نمی دانست... آیا گریه ی شادمانی و سرور بود یا اشك شوق به هویتی كه از زمانی دور گم شده بود؟ ای بسا برخی از آنان تصور می كردند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به زندگی دنیا بازگشته است. اینك این مرد مدنی فرهنگ حقیقی اسلام را متبلور می ساخت؛ سادگی، خشوع برای خداوند و فروتنی... تا تضاد خویش را با تمامی مظاهر شوكت و استیلا یافتن و چیره گشتن بر دیگران به اثبات برساند. آوای امام همچنان در فضای پایتخت می پیچید: - الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر علی ما هدانا، الله اكبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام و الحمدلله علی ما أبلانا به نظر می رسید آسمان ها و كوه ها نیز كلمات ستایش خداوند را زمزمه می كنند و تصویری بدیع از حج اكبر متبلور گردید. مأمون به بالای بام قصر خویش رفت تا بنگرد كه چه می گذرد. فضل وحشت زده و هراسان برای طلب كمك از خلیفه نزد مأمون آمد. - ای امیرمؤمنان! اگر رضا بدین شكل به مصلی برود، مردم شیفته و مفتون



[ صفحه 173]



او خواهند شد و همگی ما بر خون خویش بیمناك هستیم! [1] .

- چه باید كرد؟ - امیرمومنان! او را بازگردان. - اگر او را مهلت ندهیم كه همراه مردم نماز عید را برگزار نماید چه؟ - اگر این حركت با نماز به پایان برسد، راه برای آنان هموار خواهد گردید. - منظورت چیست؟ - من از سخنرانی او بیمناكم... من هیأت و ظاهرش را دیدم. مردم جدش رسول خدا را در وجودش می دیدند. - بازگرداندن او باعث خشم و نارضایتی مردم خواهد شد! - و بالا رفتن او بر فراز منبر، زندگی ما را به مخاطره خواهد افكند! - آری درست است. از او بخواه كه بازگردد... این آسان ترین دو شر و پلیدی است. كاروان سپید همچنان به راه خویش به سمت مصلی ادامه می داد و احساسات مردمی در اوج خود قرار داشت... شور و شوق همگان را در برگرفته بود و ارتش، نظام و سامان خویش را از دست داده بود و در میان توده های مردم گم شدند و منظره ی كفش های پراكنده ی سربازان گویای این حقیقت بود كه حادثه ای در شرف وقوع است!



[ صفحه 174]



مأمون همچنان شاهد حوادث بود و بیمناك و هراسان به پیشروی مردم به سوی مصلی می نگریست. در نقطه ی مركزی كاروان، مردی قرار داشت كه كسی نمی دانست اگر به مصلی برسد، چه خواهد كرد و اگر بر فراز منبر برود، چه خواهد گفت؟! فرستاده ی مأمون به امام نزدیك شد و گفت: - امیرالمؤمنین می گوید: ما امر بیهوده ای را به شما محول كرده ایم و ما قصد خسته كردن شما را نداریم. پس سرورم! به منزل خویش بازگردید. برخی از موضع گیری مأمون ناخشنود و ناراضی شدند. امام ایستاد تا دانه های عرق را از بالای پیشانیش خشك شد و به یكی از اطرافیانش دستور داد كفش هایش را بیاورد تا به منزل بازگردد. سپس دستوراتی محرمانه مبنی بر ادامه دادن مسیر توسط مردم به سوی مصلی صادر گردید و برخی از فرماندهان برای بازگرداندن آرامش و امنیت نمایان شدند و نماز عید به شكلی نابسامان و به هم ریخته برگزار گردید... آن شب امام نامه ای به خواهر خویش، فاطمه نوشت و از او درخواست كرد كه به او ملحق گردد... یا علی! خداوند یاورت باشد كه به تنهایی با تمامی این دسیسه ها رویارو شدی و در برابر آن ها ایستادگی كردی. آیا می خواهی حسین روزگار خویش باشی و به زینبی دیگر احتجاج كنی؟ آیا شیفته ی دیدن خواهری؟ یا می خواهی میزان دلباختگی خواهر به خود را بدانی؟ شاید تو فرجام نزدیك را احساس كرده ای و می خواهی در لحظات واپسین، خواهرت در كنارت



[ صفحه 175]



باشد؟! اینك این نامه ی توست كه در مسیر خویش به سوی یثرت آنجا كه دل پاكی وجود دارد كه مالامال از محبت و ولای توست... قلب فاطمه، بیابان ها را درمی نوردد.



[ صفحه 177]




[1] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 150.